دستهای بخشنده
Posted On ۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه at در ۲۳:۱۴ by نویسندهپدیدآورنده: محدثه رضایی ،
،
بابا آن آقایی که میگفتی حتما کمکمان میکند ...؟
صدای دخترش پیچیدتوی گوشش، نشسته بود روی زانوی مادرش تند و تند پلک میزد ومادر ماهرانه موهای سیاه و بلندش را میبافت.
آره دخترم! میگویند مرد خیلی خوبی است، حتما با دست پر برمیگردمآن وقت هر چه که خواستی برایت میخرم.
وارد بازارچه شد. هیاهوی بازاریان توی گوشهایش پیچید. نگاهیبه لباسها و کفشهای خاکآلودش انداخت. سر و وضعش درستشبیهبچههایی شده بود که تازه از خاکبازی برگشتهاند، درست مثلدخترش همیشه وقتی از سر کار برمیگشت از سر کوچه دخترش رامیدید که با سر و رویی خاکآلود با بچههای دیگر مشغول بازیاست. دختر تا پدرش را میدید دستهایش را که پر از خاک بود خالیمیکرد و داد میزد: بابا! بابا!
دختر را بغل میکرد و پیشانیکوچکش را میبوسید اما نگران بود نگران اینکه دخترش بگوید:
بابا! برای ناهارمان چه آوردی؟
-خرما! خرما! خرمای رسیده! خرمای عسلی!
با صدای کلفت مرد خرمافروش به خودش آمد. مرد جلو رفت. سرفهای کرد و گفت: سلام،خسته نباشی!
خرمافروش یک جفت کفش پاره پوره و خاکآلود رو بهروی سینی بزرگ و چوبی خرما میدید.
-خرما! خرما! خرمای شیرین! چقدر بدهم؟
این را گفت و سرش را بلند کرد. مرد را دید که موهای ژولیدهاشرا زیر دستار پشمی بیرون زده است. چهرهاش ناآشنا بود.
خرما میخواهی؟
-نه، دنبال مرد بخشنده این شهر میگردم...
-هان! فهمیدم حسین بن علی! او الان در مسجد است. با نگاه ازخرمافروش تشکر کرد و به طرف مسجد به راه افتاد.
تکیه داده بود به ستون وسط مسجد و حسین بن علی را نگاه میکردکه داشت نماز میخواند. چقدر آرزو داشت او را ببیند و حالا اورا میدید و منتظر بود تا هر چه زودتر نمازش تمام شود.
با خودش فکر کرد چطور تقاضایش را بگوید، درست مثل بچههایخجالتی شده بود. نگاهش را در مسجد گردانید. مردم در گوشه وکنار مشغول نماز بودند و چند نفری هم دور هم جمع شده بودند وبا هم حرف میزدند.
حسین بن علی به سجده رفته بود. نگاهش را روی نقشهای گلیم زیرپایش دواند و شعرش را زیر لب زمزمه کرد و. شعر در مدح سخاوتوجود حسین بن علی بود.
شعر را قبل از اینکه به مدینه بیاید در مدح سخاوتمندترین مردمدینه سروده بود مردی که کمی آن طرفتر مشغول نماز بود.
-السلام علیکم و رحمه الله و برکاته مرد سریع از جا بلند شد ورفت جلو و سلام کرد.
حسین بن علی جواب سلامش را داد. مرد از شنیدن صدای مهربان اواحساس آرامش کرد، قلبش سبک شد و درد سینهاش آرام گرفت. باخیال راحتشعرش را برای حسین بن علی خواند.
حسین بن علی لبخندزنان سرش را به عنوان تحسین تکان میداد.
شعر که تمام شد.
حسین بن علی سرش را به طرف مرد قدبلندی که گوشه مسجد با چندنفر دیگر مشغول گفت و گو بود گردانید: قنبر! قنبر! قنبر از جابلند شد و به سوی آنها آمد: بله سرورم! -ای قنبر! آیا چیزیاز مال حجازی به جا مانده است؟
قنبر نگاهی به مرد انداخت که با شوق به چهره حسین بن علی خیرهشده بود گفت: بله مولایم! چهار هزار دینار! -آن را حاضر کن کهمردی سزاوارتر از ما به مصرف آن آماده است.
چهره مرد از شادی گل انداخته بود، چهره رنگپریده و منتظردخترش آمد جلوی چشمش. توی دلش گفت: دخترم! هر چه بخواهی برایتمیخرم! هر چه بخواهی!
حسین بن علی داشتشعر میخواند، شعری درجواب مرد و برای معذرتخواهی از او.
مرد با دقت گوش میکرد. چشمهایش تر شده بود. روی زانوهایش یکلباس بود با یک کیسه کوچک که تویش چهار هزار دینار بود.
شعر که تمام شد صدای گریه او هم بلند شد. قنبر که کنار حسینبن علی نشسته بود با شگفتی به او خیره شد.
حسین بن علی با مهربانی نگاهش کرد و گفت: ای اعرابی! عطای مارا کم شمردهای که گریه میکنی؟! مرد با آستینهای گشاد لباسشاشکهایش را که از روی گونههایش سر خورده بود و ریخته بود رویریشهای بلندش پاک کرد و گفت: از برای این گریه میکنم که دستیبا این همه جود و سخاوت چگونه زیر خاک خواهد رفت؟ این را گفتو دوباره گریهاش گرفت. کسانی که گوشه و کنار مسجد نشسته بودندبا تعجب به او نگاه میکردند.
منبع:
منتهی الآمال، ج 1، ص 252.
