لحظه‏ای از قرن عاشورا


پدیدآورنده:سیدمجیدحسن زاده طباطبایی ،
،
خورشید گریخت... اندام زرینش را در ورای افقی خونرنگ فروبرد; و ماه با دیدگانی فرو افتاده در کاسه‏ای از سرشک خون، سربرآورد... گردباد قبایل همچنان بر پیکر خیمه‏ها می‏وزید، در آن‏آتش بر می‏افروزد، زبانه‏های آتش هم چون دهانهایی گرسنه که به‏مرز جنون رسیده است کام می‏گشاید، و همه چیز را می‏بلعد. گرگ‏هازوزه می‏کشند... بناگاه برگانی کوچک و هراسان را فرو می‏گیرند... شیاطین با ملائکه درگیر می‏شوند. و پژواک فریادهایی طنین‏می‏افکند:
«هیچ کدامشان را وانگذارید، نه کوچک و نه بزرگ.»
گرگ‏ها در کام خیمه‏ای فرو می‏روند، در آن جوانی بیمار است; نمی‏تواند برخیزد.. «ابرص‏» شمشیر از نیام بر کشید. همچنان‏تشنه خون است. مردی از قبایل ناباورانه:
«چرا کودکان را می‏کشی؟! او که کودکی بیمار بیش نیست.»
ابن زیاد دستور قتل اولاد حسین علیهم السلام را داده است.
و زینب، با شجاعت پدر بر می‏خروشد: «بدون من کشته نخواهدشد.»
نواگری آواز تقسیم غنائم را سرداد; آتش تراع برسرها در قبایل‏فرو گرفت، برای تقرب به ابن زیاد، فرمانروای آن شهر بی‏وفا.
سرهای بریده شده را بر نیزه‏ها برافراشتند. کاروانی ازهیکلمنران که سرفرزندزاده واپسین پیامبران پیشاپیش آن‏ها ره‏می‏سپرد... ابرص آن را حمل می‏کند.
هفتاد سر یا بیشتر که جز بر آستان درگاه ربوبی پیشانی‏نسودند... اینک بر فراز نیزه‏ها می‏درخشند... و پیشاهنگ همه‏سرواپسین فرزندزادگان است.
جوان بیمار خود را برای مرگ آماده می‏کند; آهناله عمه‏اش زینب‏دیوارهای زمان را می‏شکافد.
«چه شده که می‏بینم خودت را برای مرگ آماده می‏سازی؟ ای‏یادگار جدم و پدرم و برادرم. والله که این عهد از خداوند برجدتو و پدرت استوار گشته است. در حقیقت الله تعالی از مردمانی که‏فرعون‏های زمین آنان را نمی‏شناسند و حال آن که آن‏ها در میان اهل‏آسمان‏ها شناخته شده و معروفند، پیمان گرفته است تا آن‏ها این‏اعضای ازهم گسسته و بدن‏های شرحه شرحه را فراهم آرند و آنگاه‏پنهانشان سازند، و نیز در این برهوت پرچمی برای قبر پدرت نصب‏کنند که اثرش نپوسد و نشان آن بر گذشت‏شب و روز پاک نگردد; وهرچه پیشاهنگان کفر و رهروان تباهی بر محو آن تلاش ورزند جز برعلو آن افزوده نگردد.»
منظر خون، پاره پیکرهای پراکنده بر زمین، شمشیرهای شکسته وتیرهای کاشته و رشن‏ها... همه از راز معرکه‏ای خوفناک سخن‏می‏گویند: آفریده مردانی که شرنگ خشمشان را بر کام مرگ‏فرویخته‏اند و از قلش چشمه حیات وریانده و نقاب از راز جاودانگی‏برافکنده‏اند.
بانویی که غبار خستگی پنجاه ساله بر سیمایش نشسته بود، جانب‏پیکری خرامید که آن را می‏شناخت، پیکری که نوباوگی‏اش رامی‏پایید، بالندگی‏اش را می‏نگریست و اینک پاره‏های تنی در زع‏سمکوبه‏های اسبانی جنون. زینب بر مشهد واپسین یادگار نبوت دوزانو نشست; بدنی شرحه شرحه، آرام و خاموش. آن روح سترگی که‏قبایل بیداد را ذلیل ساخت، از این کالبد سفر کرده است. زینب(س)دستانش را زیر پیکر برادر برد; چشمانش را به آسمان برافراشت... به سوی خدا... و با چشمانی اشکبار زمزمه می‏کرد:
«این قربانی را از ما بپذیر... ای الله من.»
«سکینه‏» خودش را بر اندام سترگ پدرش اندخت، او را در آغوش‏گرفت، از خود بی‏خود شد و در خلسه‏ای ژرف فرو رفت. به آوایی گوش‏می‏سپرد که از ژرفنای شن‏ها بیرون می‏تراوید... پچاپچی آسمانی وشگفت; شبیه صدای پدر به سفر رفته‏اش:
«شیعه من هرگاه آبی‏گوارا نوشیدید مرا یاد کنید یا اگر برغریبی یا شهیدی سوگی شنیدید بر من ندبه و زاری کنید.»
قبایل خواری و ذلت‏خود را جمع کرد... و اینک تنگ ابدی قبایل‏می‏خواهد به کوفه بازگردد. و «سکینه‏» همچنان برسینه در خون‏نشسته سرنهاده و از آن جدا نمی‏شود. بادیه خویان قبایل هجوم‏آوردند; خشمناک «سیکنه‏» رامی کشیدند و می‏کوشیدند با نیزه ازخروشش بکاهند تا بر ناقه‏اش جای گیرد.
بیست‏بانوی عزادار، جوانی بیمار، و نوباوگانی یتیم و هراسان; همین تمام آن غنیمتی بود که قبایل در طولانی‏ترین روز تاریخ‏برگرفتند. ولی سرها را: سواران از پی مژدگانی «ارقط‏» ،ستمران شهر مشهور نیرنگ و خیانت، بر یکدیگر سبقت می‏جویند.
قبایل از کرانه‏های فرات گذشت. تنها رهایش کرد تا جون اژدری‏شرگشته در صحرا همچنان به خود در پیچید.
کجاوه‏های اسران نیز آنجا را ترک نمود و با چشمانی اندوهباربه پیکرهای فروخفته در جای جای شن‏ها، چون ستارگانی خفته برپهنای آسمان می‏نگریست... تا آنجا که از دیده نهان شدند، وسکوتی خوفناک بال گسترد; سکوتی در آمیخته با ناله‏هایی آرام ازژرفای آن زمین; زمین آغشته با ارغوان زندگی.

Posted in برچسب‌ها: |

0 نظرات: