لحظهای از قرن عاشورا
Posted On ۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه at در ۱:۵۰ by نویسندهپدیدآورنده:سیدمجیدحسن زاده طباطبایی ،
،
خورشید گریخت... اندام زرینش را در ورای افقی خونرنگ فروبرد; و ماه با دیدگانی فرو افتاده در کاسهای از سرشک خون، سربرآورد... گردباد قبایل همچنان بر پیکر خیمهها میوزید، در آنآتش بر میافروزد، زبانههای آتش هم چون دهانهایی گرسنه که بهمرز جنون رسیده است کام میگشاید، و همه چیز را میبلعد. گرگهازوزه میکشند... بناگاه برگانی کوچک و هراسان را فرو میگیرند... شیاطین با ملائکه درگیر میشوند. و پژواک فریادهایی طنینمیافکند:
«هیچ کدامشان را وانگذارید، نه کوچک و نه بزرگ.»
گرگها در کام خیمهای فرو میروند، در آن جوانی بیمار است; نمیتواند برخیزد.. «ابرص» شمشیر از نیام بر کشید. همچنانتشنه خون است. مردی از قبایل ناباورانه:
«چرا کودکان را میکشی؟! او که کودکی بیمار بیش نیست.»
ابن زیاد دستور قتل اولاد حسین علیهم السلام را داده است.
و زینب، با شجاعت پدر بر میخروشد: «بدون من کشته نخواهدشد.»
نواگری آواز تقسیم غنائم را سرداد; آتش تراع برسرها در قبایلفرو گرفت، برای تقرب به ابن زیاد، فرمانروای آن شهر بیوفا.
سرهای بریده شده را بر نیزهها برافراشتند. کاروانی ازهیکلمنران که سرفرزندزاده واپسین پیامبران پیشاپیش آنها رهمیسپرد... ابرص آن را حمل میکند.
هفتاد سر یا بیشتر که جز بر آستان درگاه ربوبی پیشانینسودند... اینک بر فراز نیزهها میدرخشند... و پیشاهنگ همهسرواپسین فرزندزادگان است.
جوان بیمار خود را برای مرگ آماده میکند; آهناله عمهاش زینبدیوارهای زمان را میشکافد.
«چه شده که میبینم خودت را برای مرگ آماده میسازی؟ اییادگار جدم و پدرم و برادرم. والله که این عهد از خداوند برجدتو و پدرت استوار گشته است. در حقیقت الله تعالی از مردمانی کهفرعونهای زمین آنان را نمیشناسند و حال آن که آنها در میان اهلآسمانها شناخته شده و معروفند، پیمان گرفته است تا آنها ایناعضای ازهم گسسته و بدنهای شرحه شرحه را فراهم آرند و آنگاهپنهانشان سازند، و نیز در این برهوت پرچمی برای قبر پدرت نصبکنند که اثرش نپوسد و نشان آن بر گذشتشب و روز پاک نگردد; وهرچه پیشاهنگان کفر و رهروان تباهی بر محو آن تلاش ورزند جز برعلو آن افزوده نگردد.»
منظر خون، پاره پیکرهای پراکنده بر زمین، شمشیرهای شکسته وتیرهای کاشته و رشنها... همه از راز معرکهای خوفناک سخنمیگویند: آفریده مردانی که شرنگ خشمشان را بر کام مرگفرویختهاند و از قلش چشمه حیات وریانده و نقاب از راز جاودانگیبرافکندهاند.
بانویی که غبار خستگی پنجاه ساله بر سیمایش نشسته بود، جانبپیکری خرامید که آن را میشناخت، پیکری که نوباوگیاش رامیپایید، بالندگیاش را مینگریست و اینک پارههای تنی در زعسمکوبههای اسبانی جنون. زینب بر مشهد واپسین یادگار نبوت دوزانو نشست; بدنی شرحه شرحه، آرام و خاموش. آن روح سترگی کهقبایل بیداد را ذلیل ساخت، از این کالبد سفر کرده است. زینب(س)دستانش را زیر پیکر برادر برد; چشمانش را به آسمان برافراشت... به سوی خدا... و با چشمانی اشکبار زمزمه میکرد:
«این قربانی را از ما بپذیر... ای الله من.»
«سکینه» خودش را بر اندام سترگ پدرش اندخت، او را در آغوشگرفت، از خود بیخود شد و در خلسهای ژرف فرو رفت. به آوایی گوشمیسپرد که از ژرفنای شنها بیرون میتراوید... پچاپچی آسمانی وشگفت; شبیه صدای پدر به سفر رفتهاش:
«شیعه من هرگاه آبیگوارا نوشیدید مرا یاد کنید یا اگر برغریبی یا شهیدی سوگی شنیدید بر من ندبه و زاری کنید.»
قبایل خواری و ذلتخود را جمع کرد... و اینک تنگ ابدی قبایلمیخواهد به کوفه بازگردد. و «سکینه» همچنان برسینه در خوننشسته سرنهاده و از آن جدا نمیشود. بادیه خویان قبایل هجومآوردند; خشمناک «سیکنه» رامی کشیدند و میکوشیدند با نیزه ازخروشش بکاهند تا بر ناقهاش جای گیرد.
بیستبانوی عزادار، جوانی بیمار، و نوباوگانی یتیم و هراسان; همین تمام آن غنیمتی بود که قبایل در طولانیترین روز تاریخبرگرفتند. ولی سرها را: سواران از پی مژدگانی «ارقط» ،ستمران شهر مشهور نیرنگ و خیانت، بر یکدیگر سبقت میجویند.
قبایل از کرانههای فرات گذشت. تنها رهایش کرد تا جون اژدریشرگشته در صحرا همچنان به خود در پیچید.
کجاوههای اسران نیز آنجا را ترک نمود و با چشمانی اندوهباربه پیکرهای فروخفته در جای جای شنها، چون ستارگانی خفته برپهنای آسمان مینگریست... تا آنجا که از دیده نهان شدند، وسکوتی خوفناک بال گسترد; سکوتی در آمیخته با نالههایی آرام ازژرفای آن زمین; زمین آغشته با ارغوان زندگی.
